امیرمحمد و داداشی

سالی که نکوست ...

بازم سلام این مطالب را در حالی که چند ساعت به تحویل سال نمونده،مینوسم. از اینکه این وبلاگو برای بازدید انتخاب کردید،سپاسگزارم. راستش با اینکه خیلی خسته بودم ولی دلم نیومد قبل از سال تحویل، چند کلمه ای هم که شده ننویسم. متاسفانه نتونستم به قولم عمل کنم و یه ۴۰روزی نتونستم بیام ولی واقعا گرفتار بودم. به هر حال... امشب هم رفته بودیم خرید... دقیقه ۹۰ و طبق معمول بنده همه جانبه مراقب امیر محمد و مامان هم آزاد و بدنبال انتخاب... البته برای مامان،امیرمحمد و داداشی... و من هم که خدا بزرگه تا ببینیم چی میشه و از ساعت ۱۹ الی ۲۳ و ... واقعا خسته شدم خوب، یهتره بریم به استقبال بهار... سال نو همه مبارک سال۹۰ سال...
1 فروردين 1390

مامان بدو!

امروز وقتی از سرکار برگشتم،مامان امیرمحمد بهم گفت: میدونی! امروز داشتیم با امیرمحمد بازی میکردیم که طبق معمول کارمون به دنبال هم دویدن منجر شد و زمانی که دیگه میخواستم استراحت کنم امیرمحمد اصرار داشت که بازم ادامه بدیم و وقتی بهش گفتم که پسرم آخه دویدن، خطرناکه! ممکنه باعث بشه که داداشی زود بدنیا بیاد! با خوشحالی داد زد: پس مامان بدو، میخوام زودتر داداشی رو ببینم!!! ...
21 بهمن 1389

الهی به امید تو

سلام، با اینکه سرم خیلی شلوقه، ولی ایندفعه دیگه تصمیم گرفتم کارا رو به فردا موکول نکنم.  اگه خدا بخواد داداشی هم تا دو سه ماه دیگه به دنیا میاد و من هنوز کاری برای دو تا نی نی ام نکردم. راستش از وقتی امیرمحمد هنوز بدنیا نیومده بود، قرار بود وبلاگشو فعال کنم اما گرفتاریها، امون نداد... بهر حال دعا کنید بتونم از اینجا به بعد مرتب این وبلاگو به روز کنم . ...
15 بهمن 1389
1